ساعت نزدیک 7 بود. داشت دیر می‌شد. لباس‌های دختر کوچکم را تنش می‌کردم و اضطراب معطل شدن سرویس مدرسه‌اش هولم کرده بود. از این اتاق به آن اتاق دنبال جمع کردن وسایلش بودم که دیدم دختر بزرگم باز هم رختخوابش را جمع نکرده رفته بود، چادر نمازش هم جلوی دست و پا بود. با پا چادر را کنار انداختم که رد شوم . ناگهان تنم لرزید .- وای چه کردم؟!
انگار پتکی روی سرم خورده باشد؛ آنقدر احساس سنگینی کردم که تا لحظاتی مثل برق‌گرفته‌ها سرجایم خشکم زد.
- با پا؟! چادر؟! یادگار "بی‌بی دوعالم" ؟! .
دیگر نتوانستم جلوی اشک شرمم را بگیرم و از ته دل به خدا گفتم:
- خدا جون! غلط کردم. نفهمیدم. تا به حالا هم اگر ازم سر زده توبه می‌کنم .
و چقدر سریع بین زمین و عرش رابطه برقرار می‌شود؛ کم‌تر از یک پلکِ تَر زدن!
قطرات بعدی اشکم دیگر گرم نبود، درست مثل آبی بر آتش، خنک بود و دل تفتیده‌ام را آرام کرد؛ انگار مژده‌ای بود از طرف "مادر پاکی‌ها" که: فرزندم، نگران نباش، بخشیده شدی. بیشتر مواظب باش!
دخترم کفش‌هایش را پوشیده بود. با عجله خودمان را به سر مجتمع رساندیم. با عذرخواهی از راننده سرویس نفس راحتی کشیدم.
حالا که دارم اینها را می‌نویسم، این صدای رعدوبرق و نم نم باران روی شیشه اتاقم است که آهنگ زمینه‌ی آخرین سطور نوشته‌ام شده؛ آسمان خیس هم حال مرا دیده است .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها